دختر و پسری آسمانی،ازدواجی زمینی
چه قدر نورانی بودند،توجه همه را به خود جلب کرده بودند با این که ظاهری متفاوت با همه داشتند اما عجیب همه جذب رفتار و متانتشان شده بودند...پسری جوان با محاسنی بلند، پیراهنی سفید شلوار پارچه ای معمولی و جای مهر بر روی پیشانی...دختری خوش پوش و مرتب، همانگونه که حجابش کامل بود لبخند بر چهره داشت ...مشخص بود تازه ازدواج کرده اند از هم جدا شدیم....
حرم امام رضا... در حال عبادت بودم زن و شوهری جوان دیدم که به سمت من می آمدند همان دو لیلی و مجنون بودند.مرد جوان زیارت نامه را باز کرد و شروع به خواندنش کرد...چه سوزناک میخواند و همسرش چه عاشقانه با او زمزمه میکرد، هر دو اشک می ریختند ...هر دو به نماز ایستادند هر دو قران تلاوت کردند و بعد شروع به صحبت کردند معلوم بود بحثی را دنبال و با هم تبادل نظر میکنند.باز از هم جدا شدیم...
مسافرین محترم پرواز0064 هواپیمایی تابان هم اکنون......و من در صدای نازک و توام با عشوه اش گم شدم که به قول دکتر انوشه زن بودنش را فراموش کرده بود. در حال سوار شدن به هواپیما بودم باز آنها را دیدم چند ردیف جلوتر از من بودند غرق تماشا بودم که با صدای مهماندار با 70 قلم آرایش و پوششی نامناسب به خودم آمدم:خانم بفرمائید شکلات... از هم جدا شدیم...
چون صندلی من کنار درب خروج اضطراری بود مهماندار از پدرم خواست جایشان را عوض کنند تا هنگام برخاستن هواپیما او کنار من بنشیند،چه سعادت بزرگی نصیب من شده بود،کنارم نشست ،انگار با بقیه ی مهماندارها تفاوت داشت،معصوم مینمود از او پرسیدم:- ببخشید شما اصفهانی هستید ؟با عشوه پاسخ داد:-بله، - از شغلتان راضی هستید؟چه قدر حقوق میگیرید؟متاهلید؟،- مجردم،مدرک دیپلم دارم برای 70 ساعت پرواز 700000میگیرم،-کجا تحصیل میکردید؟،- من فرزند شهید هستم در مدرسه شهید غفاری اصفهان درس خوانده ام اتفاقا یکی از هم کلاسی هایم را در همین پرواز دیدم منتظرم بعد از برخاستن هواپیما کنار او برای چند دقیقه بنشینم البته این را هم بدانید از سهمیه فرزند شهید بودنم استفاده نکردم ،-با خود گفتم:از سهمیه آبروی پدرت که استفاده کرده ای و سکوت بین ما حکمفرما شد...هواپیما برخاست ...از هم جدا شدیم...
باور نکردنی بود کنار آن زوج نشست و گرم صحبت با خانم جوان شد او همان همکلاسی قدیمی بود بعد از مدتی ...از هم جدا شدند...
در طول پرواز همه ی حواسش به آن دو نفر بود طوریکه همکارش (مذکر)با او به طرز چندش آوری صحبت میکرد اصلا حواسش نبودو دیگر حس عشوه ریختنش را از دست داده بود...از هم جدا شدند...
هواپیما فرود آمد..ساکها را تحویل گرفتیم...چه جمعیتی برای استقبال از آن تازه عروس و داماد آمده بودند...مهماندار سوار سرویس برگشت شد و از پنجره آنها را نگاه میکرد ...همکارش هم کنارش نشست و همچنان با او همانگونه چندش آور حرف میزد مهماندار حواسش نبود...ماشین را از پارکینگ آوردیم ،سوار شدیم ... همگی با هم حرکت کردیم
مسیرهایمان متفاوت بود...از هم جدا شدیم